سرعت گرفتن من
شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۴
جمعه بر خلاف برنامهریزیها به جایی نرسید. قرار بود با بچهها برویم کوهپیمایی. پسرجان که به بهانهٔ استراحت قبل از مسابقه نیامد و با دوستاناش قراری گذاشت. دخترجان هم که علاقمند بود برویم زیاد خوابید و خلاصه نشد. همسرجان هم در مسیر برگشت به مشهد بود و منتظرش بودیم. از طرفی هم عصر به دورهمی دعوت شدیم تا پسردایی که از تهران آمده بود و پسرش را ببینیم. پس برنامه فشرده بود.
خودم را به باغ رساندم. اخیرا جایی دیدم که سریع دویدن باعث کند شدن پیری میشود و بدن را جوان نگهمیدارد. چند روزی است سعی میکنم در باغ سریع راه بروم و شتاب کارهایم را بیشتر کنم. عمری در اثر تفکرات بودایی سعی میکردم آرامشام را حفظ کنم و الان فکر میکنم شاید یکی از علتهای جدی بیدستاورد بودن من در ۴۵ سالگی همین تفکر کند کننده بوده است.
خلاصه سریعتر در باغ کار کردن دارد خوب جواب میدهد. قدمها را آنقدر بزرگ برمیدارم که اگر کسی ببیند فکر میکند دارم زمین را متر میکنم. حس خوبی هم دارد و احساس میکنم فعالتر از گذشته هستم.
جمعه عصر هم رفتیم به دید و بازدید. پسردایی تصادف سختی کرده بود و چند روز به کما رفته بود و الان هم کاردرمانی میرفت و ما بیخبر. آسیب سنگینی دیده بود ولی به جز گردناش که کمی کج شده بود در ظاهر مشکل خاصی نداشت. البته این آدم بسیار پرانرژی و فعال بود و این که حالا مثل یک بچه مودب و آرام صحبت میکرد، نشان میداد که به شدت تحت فشار است و به روی خودش نمیآورد.
از شنبه تصمیم گرفتم کمی از لاک خودم بیرون بیایم. دان خریداری شده در حال تمام شدن است و باید تصمیم نهایی را بگیرم. به قول عباس عبدی یک جاهایی اگر امیدوار باشی میبازی. حالا من یا باید کل حیوانات را به قیمتی ارزان بفروشم و جلوی ضرر بیشتر را بگیرم، یا به پرورش ادامه دهم و البته تامین مالی در این صورت باید داشته باشم. از یک سو مرغها به تخم آمدهاند و سروصدای آنها بلند شده است. از طرفی هم هر کاری میتواند به نتیجه برسد یا نرسد. داستانی شده که نمیتوانم تصمیم دقیق و سریعی بگیرم.
برای از لاک خارج شدن از صبح که وانت را برداشتم و به سمت ققنوسینو راه افتادم سر زدم به چند کلهپزی تا استخوان جمع کنم. یک جا سطل گذاشتم تا برایم نگهدارد و بعد از چند مغازه بالاخره یکی مقداری برایم گذاشت. از یک خانم میوه فروش هم برگ کاهو گرفتم که فکر میکردم زیاد است ولی در باغ مشخص شد خیلی بیشتر باید بگیرم. پرندگان زیاد شدهاند و حالا باید مراقب باشم.
اتفاق جدید این بود که همه کبوترها لانههایی که روی زمین در قفس داشتند را رها کرده بودند. به نظر میرسید بوقلمونها یا مرغ و خروسهای آزاد به سراغ لانههای آنها رفته و تخمهایشان را خورده بودند. اتفاقی که واضح بود به زودی میافتد ولی فکر میکردم نخواهد افتاد و اینها به رویه صلحآمیز همزیستی ادامه میدهند.
امروز ایرانیتهای سمت همسایه که عمودی نصب شده بودند، را باز کردم. نگاهی به آهنهای باقیمانده از جوشکاریها انداختم که مشخص شد برای ستونها آهن کافی دارم. باید پایههای ناقصی که جوشکار قبلی از سقف پایین آورده و روی دیوار همسایه میخ زده است را تقویت کنم و تا روی زمین پایین بیاورم و احتمال صفحه کوچکی زیر هر یک بگذارم. نمیخواهم کف انباری را بکنم چون سیمان خوبی کردهام و فکر نمیکنم سقف مربوطه هم نیاز به اینهمه محکمکاری داشته باشد. بعد با هبلکس دیوار را بالا ببرم و جای خالی ایرانیتها برداشته شده را پر کنم. خودش ماجرایی است.
گاز قطع شده بود و پکیج خطا زده بود. رفتم و بعد از دو بار تعویض کپسول و نیامدن گاز، یادم آمد که لابد سوپاپ فشارشکن باز گیر کرده است. دردسری شده این هم برای ما.
شب پسرجان مسابقه داشت. دخترجان را هم باید میبردم به کلاس ووشو. پس زود راه افتادم و البته با کمی تاخیر رسیدم. یک بار اینجا بنزین تمام کردم و یک بار دیگر وقتی همسرجان را میبردم مسابقهٔ پسرمان را ببیند. گویا مصرف بنزین وانت بالا رفته و باید بفهمم مشکل از کجاست. تا به حال سابقه نداشته در یک روز دو بار بنزین تمام کنم. جالب این که هر بار ۳ لیتر از بطریهای ذخیره ریختم و انتظار داشتم مسیر طولانیای برود ولی زود خالی کرد و مجبور شدم مسافت زیادی را پیاده بروم و برگردم تا بتوانم ماشین را روشن کنم.
در نهایت پسرجان با این که اجرای خوبی داشت، به مرحلهٔ بعدی نرفت و رقیباش از باشگاه دیگر برنده شد. با این حال شب مثلا میخواستم بنشینم پای کار سایت که اصلا نشد. هی این صدایم کرد و هی آن کمک میخواست و نشد که بشود.
یادم رفت بگویم امروز در باغ زندگینامهٔ آقامحمدخان قاجار را گوش میدادم که چقدر پر بود از جنایت و خشونت. بعد هم خلاصه کتاب «۲۱ درس برای قرن ۲۱» از «یووال نوح حراری» را گوش میدادم که آن هم جالب بود. با این که به یادگیری علاقه دارم ولی نکتهای در کتاب حراری بود که توجهام را خیلی جلب کرد. گفت رفته ویپاسانا را تمرین کرده و از سکوت و آرامشی که بدست آورده به خوبی برای نوشتن دو کتاب مهماش استفاده کرده است. گفت الان دیگر سالی ۲ ماه از دیگران فاصله میگیرم و وارد انزوای مطلق میشوم تا با خودم درست ارتباط برقرار کنم.




دیدگاهتان را بنویسید